با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟ ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟ مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟ صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟
یک روز یک کشیش مسیحی، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینندکدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند. بعد از مدتی، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرتصلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته ومبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشریف ش برگزار بشه". راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری ازکلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس العمل رفتار آدمی) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بودکه به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی-بودایی انتخاب کنم". پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی که از سر تاپا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که به گذشته واون روز فکر میکنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع میکردم".
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟ پسر: آره عزیز دلم . . . دختر: منتظرم میمونی ؟ پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . . دختر: خیلی دوستت دارم . . پسر: عاشقتم عزیزم . . بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد .. پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . . دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟ پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟ دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!! چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . . پرستار : شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد