با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
انگشت اشاره اش را فشار داد روی دکمه سیاه رنگ روی دستگیره . شیشه سمت راست ماشین که تا نیمه پایین رفت ، انگشتش را برداشت . سرش را برد طرف شیشه . به مردی که نشسته بود پشت فرمان بی ام وی انگوری رنگ ، گفت : «شما دارین می رین ؟»
مرد نگاهش کرد. گفت :«تازه اومده یم .»
و لبخند زد. مرد دکمه مستطیل شکل را فشار داد و شیشه بالا رفت . به اطراف نگاه کرد. آن طرف خیابان ، مقابل پارک ، کیپ تاکیپ ماشین پارک شده بود. برگشت و چشمش به پژوی جی ال اکس نقره ای رنگی افتاد که درست پشت ماشینش پارک کرده بود. زنی درسمت راست را باز کرد، پیاده شد و رفت توی پیاده رو.
پشت چند نفری که توی صف بستنی فروشی بودند، ایستاد. مرد باز به اطراف نگاه کرد، به ماشین هایی که داشتند توی آن خیابان شلوغ ، پشت سر هم و آرام ، حرکت می کردند. گذاشت توی دنده و حرکت کرد. کمی جلوتر، سر کوچه ای ، نگه داشت و توی کوچه را نگاه کرد. همه جا پراز ماشین بود. توی آینة وسط شیشة جلو نگاهی به خودش انداخت ؛ به ته ریش و گونه های سفیدش . با نوک انگشت وسط، عینکش را بالا داد و حرکت کرد. رفت توی صف ماشین هایی که داشتند آرام به سمت چهارراه پارک وی حرکت می کردند.
کمی به راست خم شد. درحالی که نگاهش به جلو بود، دست کرد توی داشبرد و کیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را باز کرد و منتظر شد تا صف ماشین ها از حرکت باز ایستاد. یکی یکی سی دی ها را نگاه کرد. سی دی را که رویش نوشته بود گلچین خارجی ، بیرون کشید. کیف را برگرداند توی داشبرد و سی دی را فرو کرد توی پخش نقره ای رنگ .
داشت به صفحة سبزرنگ ، که کلمة READ رویش خاموش و روشن می شد، نگاه می کرد که صدای بوقی شنید. به جلو نگاه کرد. ماشین جلویی بیست متری دور شده بود. زد توی دنده و حرکت کرد. کمی بعد صدای آهنگ ملایمی از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روی فرمان و به ماشین هایی نگاه کرد که داشتند از لاین کناری ، از طرف چهارراه ، پایین می آمدند. کمی جلوتر باز صف ماشین ها متوقف شد. ماشین های لاین کناری هم دیگر حرکت نمی کردند.
مرد چشمش به چند نفری افتاد که توی پیاده رو، مقابل یک همبرگرفروشی ، ایستاده بودند. چند نفری هم روی جدول کنار باغچه مقابل همبرگرفروشی نشسته بودند و داشتند همبرگر می خوردند. مرد احساس کرد بوی همبرگر به مشامش خورد، بوی همبرگر با خیارشور و گوجة تازه . شیشة طرف راست را یکی دو سانتی پایین کشید. داشت صدای آهنگ را زیاد می کرد که ماشین ها راه افتادند.
پشت سرشان حرکت کرد. به دو طرف نگاه کرد، جایی که ماشین ها پشت سر هم پارک کرده بودند. منتظر بود چشمش به جای پارکی بیفتد، اما حتی یک جا خالی نبود. فکر کرد توی کوچه ها هم نمی تواند جایی پیدا کند. با خودش گفت چهارراه پارک وی دور می زند و همین مسیر را برمی گردد تا بالاخره جایی پیدا کند.
هوس کرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشی . هنوز بوی گوشت و خیارشور و گوجة تازه توی دماغش بود. چشمش به چراغ های نارنجی رنگ روی پل پارک وی افتاد. ماشین ها داشتند آرام ، در دو خط موازی ، به سمت بالا حرکت می کردند. کمی بعد، نزدیک چهارراه ، باز همة ماشین ها متوقف شدند. مرد صدای ممتد بوق ماشین ها را شنید و متوجه چند نفری توی ماشین بغلی شد که زل زده بودند به او. شیشه اش را کشید بالا و صدای پخش را کم کرد.
ماشین ها همان طور پشت سر هم ایستاده بودند و بوق می زدند. چشمش به چند نفری افتاد که نزدیک پل ، ازماشین های شان پیاده شده بودند. با خودش گفت حتمأ تصادف شده . فکر کرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره یکی شان کوتاه بیاید و راه بیفتد. شاید هم باید صبر می کردند تا پلیس می آمد. اما چند لحظه بعد، وقتی هنوز نگاهش به آن چند نفر بود، سیل ماشین ها حرکت کرد. کشید کنار و از راهی که باز شده بود، به سرعت حرکت کرد.
به چهارراه که رسید، دوباره ماشین ها متوقف شدند و صدای بوق ها بلند شد. چشمش به دختری افتاد که بارانی کرم رنگ بلندی به تن داشت و کنار خیابان ایستاده بود. چند دختر و پسر دیگر، کمی جلوتر از او، ایستاده بودند. مرد به بالای چهارراه نگاه کرد، به آن طرف پل که ماشین ها، بدون هیچ فاصله ای ، پشت به پشت هم ایستاده بودند و تکان نمی خوردند. فقط صدای بوق بود که شنیده می شد با بوی دود که همة فضا را پر کرده بود.
بالاخره ماشین ها حرکت کردند. مرد پیچید به راست و دوباره چشمش به دختر افتاد که زل زده بود به او. کنار خیابان ، جلوتر از جوان ها، زد روی ترمز و توی آینه را نگاه کرد. دختر برگشته بود و داشت نگاهش می کرد. خواست با دست اشاره کند، اما همان طور خیره شده بود به او. دختر لحظه ای برگشت و به چهارراه نگاه کرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت نگاهش می کرد. هر دو فقط خیره شده بودند به هم .
کمی بعد مرد برگشت . دست هایش را گذاشت روی فرمان و به جلو نگاه کرد. خوشحال بود از اینکه به آن خیابان شلوغ برنگشته . توی آینه را نگاه کرد و چشمش به دختر افتاد که داشت به ماشین نزدیک می شد. وقتی از جلو جوان ها رد می شد، مرد شیشة سمت راست را تا آخر پایین کشید. صبر کرد تا دختر برسد کنار ماشین . صدای پخش را کم کرد و برگشت . دختر آهسته ، در حالی که نگاهش به مرد بود، به ماشین نزدیک شد و کنار در جلو ایستاد. سر خم کرد. گفت : «برای من وایسادین یا اونها؟»
با سر به جوان هایی اشاره کرد که کنار خیابان ایستاده بودند و لبخند زد. مرد گفت : «سوار شو.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بی آنکه نگاهش کند، زد توی دنده و حرکت کرد. زل زده بود به جلو و داشت توی ذهنش دنبال جمله ای می گشت تا حرفی بزند. دختر گفت : «اولش فکر کردم واسه اونها نگه داشتین .»
مرد لحظه ای نگاهش کرد. گلویش خشک شده بود. گفت : «معلوم بود واسه شماس .»
آب دهانش را قورت داد. دختر انگشتش را روی دکمه سیاه رنگ دستگیره فشار داد و شیشة سمت راست پایین رفت . به داشبرد نگاه کرد و بعد به مرد. گفت : «خیلی ماشین خوشگلی دارین .»
مرد گفت : «جدی ؟»
«آره ، خیلی خوشگله . از اون دور برق می زد.»
مرد گفت : «کجا می رفتین ؟» دختر گفت : «خونه . تا همین حالا کلاس داشتیم .» مرد گفت : «دانشجویین ؟» دختر سر تکان داد و لبخند زد. گفت : «یه همچین چیزی .» دستش را برد طرف پخش نقره ای رنگ و دکمه ای را فشار داد و صدای آهنگ قطع شد. گفت : «چی شد؟» «خاموشش کردین .» «نمی خواستم خاموشش کنم . می خواستم صداشو زیاد کنم .» مرد دکمه کوچک مستطیل شکل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت : «دکمة صداش اینه .»
با انگشت دکمه نقره ای رنگ سمت راست را فشار داد و صدای آهنگ بلند شد. دختر گفت : «بلندترش کنین .»
مرد باز انگشتش را روی دکمةه نقره ای رنگ فشار داد. صدای آهنگ باز هم بلندتر شد. دختر تکیه داد به صندلی و آرنجش را گذاشت لب شیشه . خیره شده بود به جلو. مرد لحظه ای نگاهش کرد. به ابروی کشیده اش نگاه کرد و چشم درشتش که خیره به جلو مانده بود؛ به هیکل نحیفش که روی آن صندلی بزرگ ، به عروسک می مانست . کیفش را گذاشته بود روی پایش و انگشت های کوچک دست چپش ، بندهای آن را محکم نگه داشته بودند. طوری نشسته بود انگار سال هاست همدیگر را می شناسند.
آهنگ که تمام شد، هنوز هر دوشان ساکت بودند. آهنگ بعدی که شروع شد، مرد بلند گفت : «تو داشبرد پر از سی دی یه .» دختر گفت : «چی ؟» مرد گفت : «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره کرد. بلند گفت : «توش پر از سی دی یه .» دختر صدای آهنگ را کم کرد. گفت : «اینجا؟»
در داشبرد را باز کرد و کیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را کشید و بعد شروع کرد به خواندن نوشته های روی سی دی ها. گفت : «خیلی فوق العاده س . هر چی بخوای ، اینجا هست .»
یکی یکی به دقت سی دی ها را نگاه کرد و بعد از میان شان یک سی دی بیرون آورد. گفت : «من عاشق جیپ سی کینگزام .»
مرد سی دی توی پخش را بیرون آورد و سی دی جیپ سی کینگز را گذاشت . آهنگ که شروع شد، دختر گفت : «خیلی کیف می ده آدم بشینه پشت این ماشینو و تو این اتوبان از کنار بقیة ماشین ها رد بشه و جیپ سی کینگز گوش بده .»
نگاهش به مرد بود. مرد گفت : «آره .» دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟» مرد گفت : «چی رو؟» «من عاشق ماشین های شیک و مدل بالام . عاشق رستوران های درجه یک بالای شهرم . عاشق بهترین غذاهام . عاشق مسافرتم . عاشق اینم که برم تو یه ویلای بزرگ نزدیک دریا تو رامسر.» مرد لبخند زد. گفت : «حالا چرا رامسر؟» «چون عاشق اونجام . عاشق اینم که وقتی دریا طوفانی یه ، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع کنم . رامسر که رفته ین ؟»
مرد سر تکان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت : «عاشق اینم که یه ویلای بزرگ تو اون خیابون نزدیک ساحلش داشته باشم . از اون ویلاهایی که از تو بالکنش ، دریا پیداس . صبح زود پاشی بری تو ساحل و تموم ساحلو قدم بزنی . بعدش هم برگردی تو ویلا، یه صبحانة مفصل بخوری و دوباره بخوابی . تا لنگ ظهر بخوابی . بعدش هم پا شی ناهار بخوری با یه عالم بستنی توت فرنگی . بعد تا عصر بشینی فیلم ببینی و موسیقی گوش بدی . عصر هم بزنی بیرون . فکرشو بکنین .»
به مرد نگاه کرد. منتظر بود چیزی بگوید. مرد همان طور زل زده بود به جلو. دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟» مرد گفت : «چی رو؟» «من عاشق آدم های پولدارم . جدی می گم . عاشق آدم های پولدارم . وقتی می شینم تو یه همچین ماشینی ، خیلی احساس خوبی بهم دست می ده . فکر می کنم همه اینها مال خودمه . نمی دونم چرا، ولی یه همچین احساسی دارم . فکر می کنم هر چی تو این دنیاس ، مال منه .» بعد گفت : «شما باید از اون پولدارها باشین .»
مرد لبخند زد. دختر گفت : «دیدین گفتم . از اون پولدارهایین .» مرد گفت : «نه اون قدرها.» «دروغ می گین . قیافه تون داد می زنه پولدارین . آدم های پولدار قیافه شون با آدم های معمولی فرق می کنه .» مرد گفت : «چه فرقی ؟» «جدی می گم . فرق می کنه . آدم های پولدار از ده فرسخی داد می زنه پولدارن .» مرد چیزی نگفت . فقط صدای پخش را کم کرد. دختر گفت : «شرط می بندم یه شرکتی چیزی دارین .» مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت : «نگفتم . نگفتم . شرکت دارین ؟» مرد گفت : «نه اون طوری که فکر می کنی .» «ولی شرکت دارین . نه ؟ درست می گم ؟» مرد به دختر نگاه کرد و سر تکان داد. گفت : «شریکم .» دختر گفت : «می خوای بگم چه شرکتی داری ؟» مرد گفت : «بگو.»
دختر دستش را گذاشت روی داشبرد و به جلو نگاه کرد. داشت فکر می کرد. زل زده بود به جلو. یکدفعه سرش را چرخاند طرف مرد. گفت : «شرکت لوازم کامپیوتری ... یا پزشکی .» مرد گفت : «اینو دیگه اشتباه کردی .» دختر گفت : «صبر کن .» دوباره به جلو نگاه کرد. بعد گفت : «خودت بگو.» مرد گفت : «لوازم کشاورزی ، آبیاری .» دختر گفت : «ولی درست گفتم که شرکت داری .» مرد سر تکان داد. گفت : «می خوام یه پیشنهادی بهت بکنم .» دختر نگاهش کرد، طوری که انگار حواسش جای دیگر است . مرد گفت : «قبل از اینکه سوارت کنم ، داشتم می رفتم همبرگر بخورم . اگه دوست داشته باشی ، می تونیم با هم بریم تو یکی از اون رستوران های درجه یک که گفتی و دو تا پیتزا مخصوص سفارش بدیم .»
دختر گفت : «حالا چرا پیتزا؟» مرد گفت : «من عاشق پیتزام .» دختر گفت : «می دونی من الان هوس چی کرده م ؟» مرد گفت : «هوس چی ؟» «یه ساندویچ گندة رست بیف با یه لیوان بزرگ فانتا.» مرد گفت : «جایی رو سراغ داری ؟» دختر به جلو نگاه کرد. تکیه داد به صندلی . مرد گفت : «بعدش هرجا خواستی ، می رسونمت .» دختر گفت : «اول باید بریم من به خونه بگم .» مرد گفت : «کجا برم ؟» «از اون بریدگی ، بپیچ تو صدر.»
مرد کمی جلوتر، پیچید توی اتوبان صدر. داشت آهسته حرکت می کرد. پل روی خیابان شریعتی را که رد کرد، دختر گفت بپیچد توی یکی از خیابان های سمت راست . مرد راهنما زد و آهسته پیچید. گفت : «تا حالا هیچوقت تو اون رستوران های طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفته ی ؟ غذاهاش حرف نداره . فکر کنم از اون جاهایی یه که تو عاشقشی .»
دختر گفت : «یه بار رفته م .» کیفش را باز کرد و آینه کوچکی بیرون آورد. گفت : «چراغو روشن می کنی ؟» مرد چراغ جلو سقف را روشن کرد. دختر سر خم کرد و خودش را توی آینة کوچک نگاه کرد. مرد گفت : «من بعضی وقت ها می رم اونجا. خوشم می آد تو راهروهاش قدم بزنم و به ویترین ها نگاه کنم .» دختر، بی آنکه سر بلند کند، گفت : «تنها می ری اونجا؟»
«بعضی وقت ها دوست هام هم هستن . هر موقع وقت کنیم می ریم .» دختر روژ صورتی رنگی را که از کیفش درآورده بود، به لب هایش مالید. هنوز داشت خودش را توی آینه نگاه می کرد. مرد گفت : «موافقی بریم اونجا؟» دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره کرد. مرد پیچید توی خیابان . دختر گفت : «اونجا رست بیف هم پیدا می شه ؟» مرد گفت : «نمی دونم . شاید. ولی می دونم پیتزاهاش حرف نداره .» لبخند زد. دختر گفت : «منم یه جای عالی همین نزدیکی ها سراغ دارم .» مرد گفت : «جدی ؟»
دختر سر تکان داد. آینه را با روژ گذاشت توی کیفش . گفت : «اگه بیای ، دیگه ول نمی کنی . خیلی وقت ها هم همین آهنگ های جیپ سی کینگزو می ذارن . خیلی جای دنجی یه .» مرد گفت : «پس بریم همون جا.» دختر گفت : «همین جاس .»
با دست به پیاده رو اشاره کرد. مرد کنار خیابان پارک کرد. دختر گفت : «پیتزاهاش هم حرف نداره .» مرد گفت : «من هم هوس کرده م رست بیف بخورم .» دختر خندید. گفت : «تا مانتومو عوض می کنم ، دور بزن .» مرد سر تکان داد. دختر در را باز کرد. داشت پیاده می شد که مرد گفت : «من هنوز اسم تو نمی دونم .»
دختر در ماشین را به هم زد. دستش را گذاشت لب شیشه و سر خم کرد. گفت : «فرزانه .» مرد گفت : «منم نویدم .» دختر گفت : «من الان برمی گردم .»
دستش را از لب پنجره برداشت و با عجله رفت توی کوچه باریک و تاریکی که کمی جلوتر بود. مرد دور زد و کنار خیابان نگه داشت . ماشین را خاموش نکرد. شیشة سمت راست را بالا داد و صدای آهنگ را زیاد کرد. هر از گاهی به کوچة تاریک نگاه می کرد و منتظر بود دختر را ببیند که از کوچه بیرون می آید. کمی بعد ماشین را خاموش کرد و صدای آهنگ قطع شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت . به ته ریشش دست کشید و با خودش گفت کاش تنبلی نکرده بود و ریشش را زده بود. عینکش را بالا داد و باز به کوچه نگاه کرد.
به پنجره های خانه های آن طرف خیابان نگاه کرد و متوجه باد شد که داشت شدت می گرفت . چشمش به برگ های زردی افتاد که کنار جدول ها ریخته بود. از ماشین پیاده شد. تکیه داد به در و به صدای باد گوش داد که لای برگ ها می پیچید. چند دقیقه بعد، وقتی هنوز نگاهش به پنجره های خانه های آن طرف خیابان بود، راه افتاد به طرف کوچه . سر کوچه لحظه ای درنگ کرد. بعد وارد کوچه شد. کمی که جلوتر رفت ، چشمش به خیابانی افتاد که کوچه را قطع می کرد. برگشت . احساس کرد توی همین مدت ، هوا سردتر شده . نشست توی ماشینش . باز به کوچه تاریک نگاه کرد. ماشین را روشن کرد. به شماره های نارنجی رنگ ساعت روی داشبرد نگاه کرد. زد توی دنده . با خودش گفت حتمأ هنوز همبرگرفروشی روبه روی پارک باز است .
امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت
منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت. در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند. بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.
یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.
ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رهاکنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.
معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند ؟! حالا پسرها می گویند : تمیزه ! معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است ! معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است !
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟ ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟ مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟ صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه