با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
باد سرد پاییزی، برگهای خشک را، از جلوی پایم، جارو می کند، دو باره آن روزها، در یادم زنده شده است. مدتها پیش بود، و ما حدودا دوازده سال داشتیم. «بامپی» و من، دوستانی جدا نشدنی بودیم. و همیشه خود را دوستانی تا آخر خط، می دانستیم. نام اصلی« بامپی» ، « کوین» بود. یک کودک سرخ چهره ایرلندی، که به خاطر عادت های عصبی اش، او را با این لقب صدا می کردند، چون هنگامی که می ایستاد و صحبت می کرد، مدام به شما تنه می زد. با این حال، دوستی خوب و وفادار بود.
می دانستیم که بزودی دوستیمان، در محک آزمایش، قرار خواهد گرفت. و تحت غیر منتظره ترین شرایط، به بوته آزمایش، گذاشته خواهد شد. عمارتی بود به نام « ولینگتون»، که استوار و پا بر جا، در همسایگی ما قرار داشت و در انتهای کوچه ى کاملا بن بست ما، به شکل تهدید کننده و به شکوه سبک معماری «گوتیک »، سر بر افراشته بود. ساختمانی عظیم و هولناک، که داستانهایی در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسایگان سالهای متمادی سرشان به همین مسئله گرم بود. مردم بر این باور بودند سالها پیش، حتی مدتها قبل از اینکه همسایه های حال حاضر این محله در این جا ساکن شوند، یگانه ساکن این خانه «آلتیا ولینگتون»، شش تن از اعضای خانواده اش را در این خانه کشته است. علاوه بر این در مورد او حرفهای نامعقول زیادى می زدند، از قبیل اینکه روح پلیدی در او حلول کرده و به او فرمان داده است که این جنایات وحشتناک را انجام دهد. گاهی هم می گفتند عقلش را از دست داده است، می گفتند که حدود پنجاه سال در یک سازمان شاغل بوده و بعد فرار کرده، به این خانه آمده و گوشه نشینی اختیار می کند. ضرورتی ندارد که بگوییم به این نتیجه رسیده بودیم که از این مکان، به هر قیمتی، باید دوری کنیم.
ولى پس از سالها مرد میدان طلبیدن آن خانه، من و «بامپی» مصمم شدیم بودیم مرد این میدان باشیم. عید «هالووین » فرا رسیده بود و ما از مدتها پیش منتظر رسیدن چنین زمانی بودیم. به صورت کاملا محرمانه نقشه این کار را کشیدیم. اگر والدین مان، پی می بردند که در شب عید «هالووین» برای عمارت « ولینگتون» نقشه می ریزیم حتما سد راهمان می شدند. من هنوز نمی دانم چرا اقدام به آن کار کردیم. شاید می خواستیم کاری را انجام دهیم که همسن و سالهای ما تا سالهای سال نمی توانستند انجامش دهند. شاید کودکانی احمق، بودیم که فکر می کردیم به خاطر یک شوخی بچگانه می توانیم جسور به نظر بیاییم.
باری به هر دلیل، عید «هالووین» فرا رسیده بود. و ما سعی می کردیم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات این کار را، به دست بیاوریم. وقتی شب عید فرا رسید، من و «بامپی» ، آخرین نفسهای عمیقمان را کشیدیم، و در راسته ى پله های سنگی به سمت آن خانه مجلل بختک زده، حرکت کردیم. هر پله ای را که با بی میلی بالا می رفتم، ساقهایم بیشتر به لرزه می افتاد. یک میلیون بهانه در ذهنم چرخ می خوردند. «بامپی» ساکت بود و سرخی چهره اش رنگ باخته بود.
قلبم تند تند شروع به زدن کرد ه بود. سعی کردم از بین ماسک کاغذی ارزانم، نفس عمیقی بکشم. قبل از اینکه به خودمان بیاییم، خود را جلوی ایوان چوبی و زهوار در رفته عمارت یافتیم. پیش رویمان در چوبی بزرگ و شاهانه ای قرار داشت. یک دستگیره برنجی عظیم، شبیه آنچه در فیلمها مشاهده می شود، از آن آویزان بود. دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. من و «بامپی» بدون بر زبان آوردن حتی یک کلمه، به هم خیره شده بودیم. شروع به در زدن کردم، اما پس از سه ضربه سنگین، هیچ جوابی نشنیدیم. حالا کمی آرامش گذشته خود را باز یافته بودم. ما از هر بچه ای در این محله، زودتر به این کار اقدام کرده بودیم و حالا به طور معجزه آسایی، از حادثه ای مخوف، رهیده بودیم. من و «بامپی»، نگاهی به یکدیگر انداختیم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بیرون دادیم. به سمت خیابان بر گشتیم تا خود را، برای یک خوش آمد گوییِ در خور یک قهرمان از جانب دیگر دوستان آماده کنیم که در این هنگام با شنیدن صدای غژ غژ باز شدن آن در عظیم، هر دو، در جا میخکوب شدیم. برگشتیم. چشمانم را تقریبا بستم، چرا که پیش بینی می کردم با منظره ای ترسناک، مواجه شوم. علی رغم ترس و تعجبمان، با دلپذیر ترین منظره، روبرو شدیم.
بانوی مسن ریزه پیزه ى با مزه ای آنجا ایستاده بود. کوچک و باریک اندام، که موهای خاکستری اش را، به صورت مرتب و دوست داشتنی ای، گره زده بود. با صدایی آرام، به جهت دیر باز کردن در، از ما عذر خواهی کرد، و پاکت های آب نبات شب عید را با خوش رویی در کیسه های پلاستیکی مخصوص شب عید ما گذاشت. او خود را، «آلتیا ولینگتون» معرفی کرد و به ما اطمینان داد بر خلاف داستانهایی که از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هیچ اتفاق عجیبی در عمارت او نیفتاده است. ما هم خودمان را معرفی کردیم. دچار شگفتی دلپذیری شده بودیم و از گفتگوی دوستانه با او لذت می بردیم. از او تشکر کرده، و محترمانه از او که داشت به داخل عمارت بر می گشت، معذرت خواستیم.
من و «بامپی» واقعا آنچه را دیده بودیم نمی توانستیم باور کنیم. همه آن حرف و حدیث ها شایعه بود. شایعاتی بی رحم و جاهلانه. . ما آن فریبکاری ها را بر ضد این بانوی بی آزار مسن آشکار کرده بودیم. همچنان که در ایوان منتهی به پیاده روی سنگی ایستاده بودیم، مطمئن و مشتاق بودیم که خبرها را پخش کنیم. در همین هنگام، صدایی را از پنجره کنار در، شنیدم، صدا از داخل عمارت می آمد، و آنقدر بلند بود که مرا مجبور کرد برگردم. آنچه چشمانم دید از آن زمان در خاطرم مانده و برای همیشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئی از فکر و خیال های هر روزه من شده است جزئی از رویاها و هراسهای من.
فکر می کنم قبل از اینکه «بامپی»، حتی رویش را برگرداند من آن منظره را مشاهده کردم. آن چه دیدم، بسیار بد منظر و شبیه یک بختک بود. یک موجود عجیب و غریب و بی تناسب، شاخدار، با سر پولک دار، و چشمانی آتشین، و دراز در شکل و هیئت دوستانه «آلتیا ولینگتون»! همچنان که لباس خانه، تنش بود، سلامی به ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند کرد، تو گویی به ما اشاره می کند، داخل بیاییم. همه چیز اهریمنی و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسیده بودم. پاهایم شروع به لرزیدن کرده بود. «بامپی»، با دیدن این مناظر، از وحشت خشکش زده بود. هنوز نعره ای که برای فرار بر سر او، کشیدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجیح دادیم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نکردیم. آنقدر دویدیم تا به یک زمین قدیمی و متروکه رسیدیم. به یاد دارم که هر دو سکوت کردیم، و از وحشت آنچه دیده بودیم، کام از کام نچرخاندیم. حتى می توانم قسم بخورم که «بامپی»، خودش را خیس کرده بود. تصمیم گرفتیم این وقایع را، برای هیچکس رو نکنیم، و پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر پایمان را، نزدیک آن خانه نگذاریم. به علاوه این ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا که در غیر این صورت دهان به دهان بین مردم می گشت. یک داستان ترسناک ناگفته.
آن ماجرا مطمئنا بر ما تاثیر زیادی گذاشته بود. من و «بامپی» در تمام طول سالهای نوجوانی دیگر درباره روح صحبت نکردیم.
حالا سالهای زیادی، از آن دوران، می گذرد. من هنوز هم، «بامپی» را، وقتی که اوقات فراغت مان را بین دوستان و گاهی در مراسم جشن و سرگرمی، سپری می کنیم، می بینم. او حالا ترجیح می دهد که «کوین» صدایش کنیم و وقتی دوباره همین زمان از سال فرا می رسد، در رستورانی آرام و ساکت، برای مز مزه کردن یک فنجان قهوه می نشینیم و دو باره خودمان را روی همان ایوان شب عید «هالووین» می یابیم. خانه ى «ولینگتون» حالا از بین رفته و یک مرکز خرید کوچک، جایش ساخته شده است. حالا دیگر درک افسانه ها، عقاید اجدادی، و اشباح زدگی خانه های قدیمی برایم قابل درک شده است. برخی اوقات، به آنجا می روم، و همه به عنوان یک همسایه قدیمی، دورم جمع می شوند.
...باد سرد پاییزی برگهای خشک را از جلوی پایم جارو می کند. می خواهم داستانی بگویم که نگفتنش بهتر است.
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟ البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم" پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟ "اوه بله دوست دارم" تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید. پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی" پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.